Tuesday, December 16, 2008

sun 425

با سپ میشینیم رو به روی اون پنجرهه خاک گرفته و نهار میخوریم. دستش میخوره به لیوان آب و همه اش بر میگرده روی شلوار من. به شلوارم نگاه میکنم و آب لیوان واژگون شده و قطره های آب! به خودم که میام سپ داره جیغ میزنه "خوب پاهات رو بردار خیس شدی" دستم رو میکشم روی شلوارم تا خیسیه زودتر بره توی تار و پودهاش. حالا حالاها میدونم خشک نمیشه. نهارمون رو میخوریم. غذای من هیچ مزه ای نداره. آشپزش اصلا سلیقه آشپزی نداشته. بدون ادویه...بدون نمک...بدون هر مزه ای که تور و ترغیب کنه به خوردن. بعد از دو سه تا قاشق دست از خوردن میکشیم و ظرفم رو خالی میکنم توی سطل آشغال. جاهای کفشهامون توی خیسی زیر میز به خاطر برگشتن لیوان یک منظره افتضاحی داره. به سپ میگم بهتره جاتو عوض کنی. میگه میخوام اینجا رو به این پنجره باشم نه اینکه وقتی سرم رو میارم بالا دیوار ببینم. میگم از این پنجره که چیزی معلوم نیست. چی رو میخوای ببینی؟ میگه چهار تا درخت. نگاه که میکنم فقط سر یک کاج دیده میشه. بقیه اش کوه هست و اون دورتر شاید میلیون ها درخت دیگه هست. ظرف خرمالو رو میارم از کیفم بیرون و یکی از خرمالوها رو از وسط نصف میکنم و به دونه های سیاه کوچولوی توش نگاه میکنم.
بعد هم نیم ساعت نشده کیفم رو برمیدارم برمیگردم بالا. دلم هوس یک پنجره میکنه با همون چهار تا درختی که سپ میگفت!